دنیای موازی من

دنیای موازی من

۴۴ مطلب با موضوع «روزمره نویسی های من» ثبت شده است

هوا سرده یا من سردمه؟؟؟

مگه هوا واقعا سرد نیست؟؟!

چجوری بعضیا با بلوز شلوار یا شومیز تابستونی میان بیرون؟؟؟

اینجور وقتا حس میکنم توهم دارم یا هوا اونقد سرد نیست یا اینا ... اینا چی؟؟؟

نمیفهمم واقعا

چجوری سردشون نمیشه؟؟؟

من با کاپشنو دو تا لباسو کیسه اب گرم سردمه درحالیکه اصلا سرمایی نیستم هوا منفی یک درجس پس طبیعتا سرده

یکی منو قانع کنه اینا چجوری همچین لباسی میپوشن که اصلا مناسب هوا نیست🫤

کرمو

دختر خاله مامانم زنگ زده (تقریبا همسنیم) میگه زنگ زدم حال مرغتو بپرسم (هفته پیش بیرون بودیم من یه عروسک خنده دار مرغ دیدم خوشم اومد خریدم!) میگم مرضیه جان امتحان دارم استرس دارم میگه چه خوب پس به موقع زنگ زدم!! (خودش معلمه) میگم بلانسبتت یه استاد بیشعور دارم نمیفهمه دم عید تایم امتحان نیست

+ اتفاقا خیلی میفهمه (غش غش میخنده)

# قطع میکنی برم بخونم؟

+ میدونستی بعد حرف زدن با من کیفیت مطالعت میره بالا و متوجه میشی اینهمه خوندی فقط کمیت بوده؟!

# اره عزیزم میدونم فقط قط کن اگه کارم نداری

+ دم خونتونم ساک جمع کردم بریم شمال!!! (خونش غرب تهرانه باسن گشاده عالمه بدون شوهرشم هیچ جا نمیره ها)

# باشه عزیزم وایسا الان میام پایین!!!

+ هوس ژله کردم ژله درست کردم اخه روزه ام

# ماشالا دم افطاری خوب انرژی داریا انقد کرم میریزی روزت باطل نشه؟؟!

+ اتفاقا کل روز بی حال بودم فهمیدم امتحان داری هورمونام تنظیم شد

#قطع کنیم عزیزم؟

+ توام ژله درست کن

# دوس ندارم، کاری نداری خداحافظ

+ قبل ماه رمضون ببینیم همو

# چهارشنبه بعد کلاسم هرچقد خواستی میبینمت

+ من فقط میخواستم حال مرغتو بپرسم خداحافظ

...

روز دوم

طبع روزه گرمه یا سرد؟ احتمالا سرد اما فک کنم طبع سحری گرم باشه چون الان خیلی گرممه

دیشب مهمون داشتم گفت سحری میخوره اقا بود منم معذب بودم که احتمالا خودش سختش باشه بره اشپزخونم چیزی بخوره، سر همین سحر بیدار شدم

از تجربه دیروزم قهوه کنکل (کنسل) شد چون از پنج صبح خوابم نبرد و تا هشت صبح اکتیو بودم که بقیه خواب! هشت هم خوابم نبرد بعدش رفتم بیرون، از ساعت دو ظهر به بعد کلا ایستاده خواب بودم وسط کار!!! سردرد بدیم گرفتم اثر قهوه رفته بود و بشدت خابالو بی حال شده بودم سر همین تصمیم گرفتم هیچی نخورم ...

مهمونمم گفت غذا نمیخوره سیره از دیشب، باهم دیگه چایی خوردیم بنظرم چایی خوبه ...

پیشواز مبارک

پیشواز ماه قشنگ رمضان بر همگی مبارک🌺

یکی از علایقیم که تو زندگی هیچوقت تغییر نکرده، دوست داشتن ماه رمضونه، انگاری یک ماه جشنه و منم باید کمال لذتو ببرم و دوس ندارم تموم شه ... فقط حیف این سالا بخاطر معدم نمیتونم از لذت سحری خوردنو کیفش برخوردار شم اما باقیش اکیه😁

(نیاین بگین کسیکه مشکل معده داره نمیتونه روزه بگیره ها که عصبی میشم🤨 روزه کاری به مشکل معده من نداره چون زخم معده نیست🤨🤨😁)

حالا امسال تصمیم گرفتم برای حفظ انرژیم سحر پاشم قهوه بخورم، بیدار بمونم درس بخونم تا دو ساعت بعد یه چرت کوچیکو سرکار ... اینطوری هم انرژیم حفظ میشه هم سحر یه نوشیدنی خوردم هم به کارام منظمتر میرسم هم از رخوتو بی حالی روزه جلوگیری میکنم

(پرااااام ... همین الان پیام بانک اومد که فلان چکم رفته شعبه!!! مگه بانک چند باز میکنه؟؟؟ ساعت ۵:۳۵ ه 🫤🫤🫤)

نتیجرو اطلاع میدم امروز تسته😁

فعلا سالمم فقط یکم معدم شوک شده 🤣

از کار بی منطقو زوری گریزونم!

امتحان حسابداریم در لحظه اخر کنسل شد🥳

حس جوونی بهم دست داد و حس قدرت🤣

کلا تعطیل شدن، کنسل شدن امتحان، تقلب، ... حس زیاد لذتو هیجان در من ایجاد میکنه😁😁

حالا جدا از اینا، دو روزه نشستم بکوب درس میخونم (مطالب جدیده هیچ ذهنیتی ازین علم نداشتم بشدت حفظیه من حفظیاتم افتضاحه) امشب دوستم زنگ زد بیاد ژلیش ناخنمو پاک کنه چون میخوام ماه رمضون روزه بگیرم گفتم امتحان دارم گفت روز دیگه نمیتونه خلاصه اومد منم عصبیو استرسی، اونم غمگین از رابطش با دوس پسرش داشت تعریف میکرد ... منم همینطور بداهه نظر تراپی گونه میدادم اینم هی شوک میشد میگفت اره درسته... اره از کجا میدونی... عه دکترم اینو نگفته ... چقد جالب برو مطب بزن ... منم سعی در حس بی تفاوتی نسبت به اضطرابم واسه فردا با تمرکز مشکلاتشو میشنیدمو نظر میدادم ... یهو به خودم اومدم دیدم گویا تمرکزم خیلی اومده بالا گفتم بشین دو تا فصل بخون، خواهرمم تازه رسیده بود دوستم دوباره داشت ماجرای دوس پسرشو واسه مروارید تعریف میکرد که من یهو گفتم بچه ها من بالاخره فهمیدم منطق این فرمول حسابداری چیه ... هرچی سرمایرو زیاد کنه میشه سمت خود سرمایه و سمت چپ فرمول، هرچی سرمایرو کم کنه میشه نقطه مقابل فرمول!!! 

(بخدا در عذابم این علم هیچ منطقی نداره و همش حفظیه هی میگردم ارتباط پیدا کنم منطق کشف کنم☹️) این منطق ردخورد نداشت چندجور تستش کردم درست دراومد🤩 یهو به خودم اومدم دیدم دوستم هاجو واج نگام میکنه میگه من دارم راجب رابطم میگم تو منطق فرمول حسابداریو پیدا کردی؟؟؟

گفتم خب چیکار کنم الان ذهنم تو موقعیت آلفاس بده انقد بهت راه حل دادم؟😁 گفت نه خیلی خوب بود و رفتن ادامه بحثشون😁😁

منم با هایلایترای رنگیم نشستم به خوندن اما با لذت... چون منطقش کشف شده بود و چون امتحان کنسل بود !!!

غر دارم!

بدم میاد فکر میکنن احمقی بچه ای عقلت نمیرسه باید همش بهت امر و نهی کنن کارتو قبول ندارن میگن تو نمیفهمی!!!

بابا لعنتی مگه تو این ۳۴ سال شماها زندگی منو مدیریت کردین مگه شماها مواقع سختی برام تصمیم گرفتین که الان بمن میگید تو به خودت باشه هرچه پیش آید خوش آیدی زندگیتو خراب میکنی😐😐😐 بعد اسمشم میذارن علاقه و مراقبت!!!

- مشورت دادن خوبه اما دخالت کردنو تحقیر کردن بده

اینکه فک کنی خودت میفهمیو دیگران بی عرضن بده

کلا منیت بده

- ببخشید غر داشتم

جذاب چادری

نمیدونم چرا انقد جذبش شدم ...

تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم یه خانوم چادری اومد کنارم وایساد یه نگه گذری کردم رومو برگردوندم بی قرار که چرا اتوبوس نمیاد

یهو به ذهنم رسید انگار خانومه ارایش داشت! اونم با چادر! (تو ذهن من خانوم چادری نباید ارایش ملموس داشته باشه تو خیابون) برگشتم نگاش کردم رژ لب داشت اونم یه رنگ جدید پررنگ خوشرنگ

بازم دقیقتر نگاش کردم چشماشم مداد کشیده بود مث مامانا، ابروهاشم رنگ داشت

رو گرفته بود اما یهو چادرش رفت کنار، دیدم روسری خوشرنگ سبز سرشه یکمم موهای بلوندش پیداس، خوشگل شده بود حلقه روسریشم ازین انگشترای نگیندار سبز بود

همش مراقب بودم نفهمه نگاش میکنم چون بنظرم زشته به کسی زل بزنی

همین طوری که یواشکی نگاش میکردم یهو گفت: بنده خدا موتوریه چقد بار پارچه داشت!! شوکه شدم بدون اینکه نگام کنه حواسش بهم بود!! ریلکس گفتم طبیعیه اینجا ازینا زیاده گفت گناه دارن میخورن زمین یهو، گفتم اره خطر داره؛ دستشو از زیر چادر اورد بیرون، لاک سبز داشت با روسریش ست بود ...

یه نگاه کلی کردم بهش که جزییاتی جا نمونده باشه!!! یهو به خودم اومدم : غزال چته تو که اصن کسیو نگاه نمیکنی چرا زل زدی به این بنده خدا ول کنم نیستی!!!

اینسری منطقی نگاش کردم

چقد شبیه مامانم بود! نه ظاهری، حسی ... شاید دوس داشتم مامانم این شکلی بود شایدم دوس داشتم الان مامانم کنارم بود ... چقد دلم واسه مامانم تنگ شده🥺

مامان بچگیام🥺🥺 همیشه با من بود همیشه بهش میچسبیدم طاقت دوریشو نداشتم باهاش بهم خیلی خوش میگذشت من ازون مواظبت میکردم اون به من عشق میداد عشق زیاد☹️☹️☹️☹️

دلم مامانمو میخااااد😭😭😭 اما زشته من بزرگ شدم خیلی ساله ازش جدا شدم دیگه مث قبل نمیشه نه من روم میشه نه اون🥺

خانواده

خانوادم خوشحالن پیششونم

اونجوری که میترسیدم نشد

اومدم خونه، بابام تنها بود احتمال دادم باهام قهر باشه اما سعی کردم اهمیت ندمو انگار که هیچی نشده صمیمی باشم!!

پلنم جواب داد بابام صمیمیو گرم باهام روبرو شد نشستیم گپ زدیم راجب کار

بعدش مامانم اومد مامانم کلا مهربونه استرس اونو نداشتم

بعدشو خواهرم اومد ازونم میترسیدم که غر بزنه اما نزدو چیزای خنده دار برام تعریف کرد

الانم میخوام کنار مامان بابام بخوابم مث بچگیام 🤩

۱۰ نفر

مگه میشه ۱۰ تا خانوم تو خیابون که باهمن (انقد شبیه همن مشخصه فامیلن) و دارن از روبرو میان سمتت، همشون باهم یهو نگات کنن؟؟؟

اضطراب شدید میگیرم اینجوری😟

- کلاس حسابداری دارم دلم نمیخواد برم چون اینم بهم اضطراب میده

- مث بچگیام شدم هرجایی میخواستم برم اضطراب میگرفتم انگار قرار بود جون بدم

ولی سعی میکردم هیچکس نفهمه و قوی باشم

بزرگتر که شدم دیگه برام مهم نبود نرم چون کسی نمیگفت چرا میری یا نمیری...

- انقد فشار رومه که میخوام برم سمت اعتیادم تا فشارو نفهمم ... دلم بشدت کافه و دوستامو میخواد !!!

استیصال

نمیدونم چی بنویسم واقعا

از صبح تا حالا یه اسپرسو خوردم، یه نصف لیوان لته، یه نصف لیوان هات چاکلت!!

میل به هیچی ندارم

ده بار دستشویی رفتم بازم حس میکنم دستشویی دارم !!

خدایا منو به راه راست هدایت کن🤲

خدایا به همه مردم ارامش عطا کن🤲