تو تغییر شیفت یه پرستار دختر جذاب شد پرستار بخش
تو این چند روز همش پرستار آقای جذاب میدیدم (تو کتگوری ذهن من پرستار فقط خانومه فک کنید اینجا همش پسر جذاب پرستار بود😁) اما امروز یه خانوم پرستار اومد با یه صورت گرد که با تزریق فیلر متناسب انحناهای جذابی ایجاد کرده بود، موهاشم مشکی با فرق وسط و از کنارها خوش فرم دور صورتش؛ رژ صورتی و رژگونه ای به رنگ لاو کیک شیگلم؛ چهره ای شاداب و عروسکی!
هیکلشم همون چیزی که من دوس دارم لاغر، ظریف با برجستگی های نرمال. اینا همه یه استایل کم داشت که اونم با سلیقه انتخاب شده بود؛ یه روپوش خوش برش یقه هفت باز تا روی باسن و یه شلوار که اصلا یادم نیستش (چون بالا انقد جذاب بود که وقت نشد پایین تنه رو ببینم)
خلاصه با خودم گفتم الان مامانم بیاد شر به پا میشه که چرا پرستار شوهر من فلانه و ...
ساعت ۱۱ پست رو به مامانم تحویل دادمو رفتم مغازه، دراوردن حساب کتاب خیاط برشکارا؛ تو مخی ترین کار ممکن تو این شرایط!
زنگ روی زنگ. یه جوری رفتار میکردن انگاری هرسال پولشونو خوردمو منو نمیشناسن!!!
اینم انجام شد باهاشون هماهنگ کردم و سپردم به شریکم (این لحظه مغزم نفس کشید و رها شد)
رفتم انبار ته طاقه فلان خیاطو براش فرستادم کت دامنی که برا خودم کنار گذاشته بودمم برداشتم ببرم خونه؛ نمیدونم مشکی بردارم یا سورمه ای؟ سورمه ایش خیلی شیکه رنگ ساله اما مشکی رو میتونم تو مراسم ختمی که عید دعوتم بپوشم و کلا هم راحتتر ست میشه و همیشگی تره! ... مرددم ( فردا بهش فکر میکنم سر فرصت)
ساعت یک و نیم شد به مروارید زنگ زدم ببینم کی میرسه که باهم بریم پیش همکارا خرید کنیم (به قیمت عمده😉)
مغازه هایی که اشنا بودن رفتیم چندتا انتخاب کردم اما چون فرصت نبود گذاشتم فردا از بینشون دقیقتر انتخاب کنم
ساعت ۳ ظهر؛ واقعا دیرم شده بود یک ساعت تا خونه داشتم؛ امروز پونزده ماه رمضان، تولد امام حسن بود و من نذر کرده بودم به نیت سلامتی بابام خودم غذا درست کنم (اماده نخرم خودم درست کنم) و خونه مامانیم تو مراسم افطاریشون پخش کنم
جنگی رسیدم خونه، سعی کردم تمرکزم بین کارهای دیگه و پرنده هام پخش نشه، شروع کردم به پختن لوبیا پلو، مقدار غذا زیاد بود و زمان طبخ طولانی تر میشد؛ دیدین همیشه وقت کمه، یهو صدتا کار پیش میاد؟؟؟ خیاطم زنگ زده من نمیتونم اسنپ بگیرم کارو بفرستم شما بگیر🫤 ساعت پنج عصر اسنپ از کرج!!! خلاصه سرویس شدم تا ساعت ۶:۱۵ غذارو تازه دم گذاشتم🥲 گفتم امام حسن خودت کمک کن غذا اماده شه به افطاری برسه🥺
خدارو شکر همه چیز اکی شد و من ۶:۴۵ خونه مامانیم بودم، غذا عالی شده بود (جاتون خالی)
ساعت ۸ برگشتم خونه تا کم کم اماده شم برم بیمارستان
فکر کردین این روز عادی به همین آسونی تموم میشه؟؟! قطعا خیر چون طرف حساب شما یه ادم بیش فعاله که سرش درد میکنه واسه چالش، ینی زندگی عادی بگذره هم این کرم داره غیر عادیش کنه!!!
اومدم تپسی بگیرم یهو چشمم به آیکون تپسی با همسفر افتاد! چرا که نه؟ تستش کنیم!!
۱۰:۱۵ شب از شرق تهران به سمت مرکز شهر، درخواست تپسی با همسفر!
سریع قبول کرد (اوه مای گاد چه جذاب) ۱۰:۳۰ تپسی جلو خونم بود سوار شدم رفتیم دنبال نفر دوم، دو کوچه بالاتر!
راننده یه پیرمرد بود که دلش میخواست ذره ای تو ترافیک نمونه اما بدتر میشد، همسفر هم یه پیرپسر ترشیده که به معنی واقعی کلمه اسکول بود!!! انقد حرف میزد دراصل انقد اراجیف میگفت که ایرپادمو کردم تو گوشمو به خودم فحش دادم که الان تایم تست کردن آپشن جدید تپسی نبود غزال!!!
پسره به راننده مسیر اشتباه نشون میداد بعد میگفت منکه گفتم اینجا ترافیکش زیاده اما خب عب نداره مجبوریم!!!! (کاش لاس وگاس زندگی میکردمو داشتن هفت تیر عادی بود)
مسیری که باید برای جفتمون روی هم ۴۰ مین طول میکشید، فقط ۴۰ مین ترافیک تا خونه اون لعنتی احمق شد!!
ساعت ۱۱:۴۵ رسیدم بیمارستان!!
احساس میکنم هر روز زندگی من معادل پنج روز زندگی بقیه ادماس😐
شبتون خوش
داشتم پست جدید صوفیا راجب پرخوری بعد بیماریشو میخوندم که متوجه خودم شدم؛
من چند روزه نمیخوابم چون شبا همراه بیمارمم و خوابم پریده حتی روزها هم نمیتونم زیاد بخوابم، دیشب بعد گذشت چهار شب، بیهوش شدم ینی یه جوری عمیق خوابیدم که بیمارم منو ساعت چهار صبح بیدار کرد! بیدارم میشدم دوباره میخابیدم ینی پرستار میومد من بیهوش بودم از رو کله ام سرمو وصل میکرد!! (بنده خداها خیلی درکم کردن)
الان از ۶ صبح بیدارم چون باید تختو جمع میکردم و کارای روتین بیمار انجام میشد اما بقدری مست خوابم که اصلا تمرکز ندارم دلم میخواد یه دل سیر بخوابم اونم نه خونه، همینجا
دلم میخواد تخت بیمار بغلیو بدن بهم هیچکس هم نره بیاد بیمارمم حالش خوب باشه و من بخوابم تا ابد ... انقد که سیر شم ... گشنه خواب شدم☹️
- دیشب بقدری هیستریک شده بودم از شرایط که دلم میخواست جیغ بزنم انقد که همه ازم دور شن، منم برم... برم تو خودم... برم یه جا گم شم دست هیچکس بهم نرسه کسی کارم نداشته باشه ... مث بچگیام برم تو کمد دیواری قایم شم☹️
خدایا من خسته شدم خیلی فشار رومه ...
- اضطرابم بالاس انقد که حس ناتوانی و سردرگمی بهم میده ...
- پرستار خوشگله امروز شیفتشه اما هیجان اونم نمیتونه خوابمو بپرونه ...
بیمارستان عجب جای عجیبیه !
- پرستارا کلا درحال لاس زدن هستن ینی مریض یا همراه مریض داره پرپر میزنه اونا دارن از جمال هم تعریف میکنن!!
- دکترها فقط درحال سبقت گرفتنن نمیدونم چشونه کلا عجله دارن دیرشون شده کسی هنوز کشف نکرده بین ویزیت این بخش تا بخش بعدی که معمولا ساعت ها طول میکشه، دکترها کجا میرن! (کلا دم اتاق عمل عجله دارن تو بخش عجله دارن سر مریض عجله دارن!!!)
- تنها قشری که در سکوت و متواضعانه و باحوصله داره کارشو میکنه خدمه بیمارستانها هستن!
- از حراست بیمارستان نگم براتون که حس میکنن خدان و صاحب اختیار تام !!
.
.
.
.
چند روزیه پدرمو اوردیم بیمارستان منم به عنوان همراه پیششم
ادامه دارد ...
الان موقع رفتن تو نبود🥺
چرا مردا اینجورین؟
توقع دارن زنها همیشه خوشحال باشن بدون مشکل باشن نیازی نداشته باشن انگاری باید تو بهترین حالتشون تافت زده شن و تقدیم عاقا!!! شن!!!
در غیر اینصورت باشه طرفشونو به حال خودشون رها میکنن میرن میگن هروقت اکی شدی بگو بیام!!!
میخوام نیای وقتی تو درد و مشکلات من نیستی فقط تو روزای خوش منی🤨😒
- طرف اومده میگه عزیزم من میرم خونمون هروقت مشکلاتت حل شد تونستی خونه بمونی برا من غذا بپزی بهم برسی باهم خوش بگذرونیم، برمیگردم!!!
مگه داریم همچین چیزی؟؟؟؟
باز پنج شنبه و روز درمان تراپی گروهی ...
مسیر خونه تا اونجا با متروعه
به طرز عجیبی یه خانوم دستفروش تو مترو داره میگه :
« سوراخ گوش بدون درد با گوشواره روکش طلا ... دو جفت ۱۵۰ تومن
... خانوما دستام سبکه اصلا درد نمیگیره ...»
فقط میتونم بگم پرهاااام!!!
محیط که خوب بود خانوم دکتر از محیط بهتر
دقیقا طبق سلیقه من بود یه خانوم خوش استایل نیمه کشیده نسبتا ظریف همه چیز تمام. صورتشم خوشگل بود همونجوری که من دوس دارم؛ ظریف، طبیعی، زیبا ...
مهربون با شخصیت و با اقتدار، متبحر ... اینطور بگم اگه پسر بودم همچین دختریو انتخاب میکردم البته تو جوونیمو تو جوونیش😁
حدودا ۴۰ـ۴۵ ساله بود هی راه میرفت من نگاش میکردم تا باهاش وفق پیدا کنم ترسم بریزه ...
دو ساعت نشستم تا نوبتم شه ... شروع کرد ژل لبمو زدن
بهش گفتم ممکنه حالم بد شه یه جور ترس ناشناخته دارم که نمیدونم دقیقا از چیه( نه خاطره بدی نه چیزی) اما منو تا مرز بیهوشی میبره ...
همراه اورده بودم رانی اورده بودم بهم یه توپ دادن فشارش بدم حین تزریق، خلاصه همه چیز محیا بود اما من هنوز نیم سی سی نزده بودم دیدم دارم میرم !!! (از حال)
خانوم دکتر عزیزم گفت صبر میکنیم حالت اکی شه بعد ادامه میدیم ...
خلاصه همه چیز خوب پیش رفتو تامام 😊
تهشم بهم گفت نگران نباش منم از سوزن میترسم😁
- این ترسه واقعا اذیت کنندس قبلا سر یه ازمایش خون ساده هم فینت میکردم الان بهتر میتونم کنترلش کنم اما اینکه نمیدونم چرا، بده ☹️
امتحانمو دادم اما چون نمره کامل نمیگیرم عصبیم (از بس کمالگرایی و حس ناکافی بودن دارم) فردا مفصل براتون میگمش چون خیلی خستم
اما چیزیکه میخوام بگم اینه ...
فردا میخوام برم ژل بزنم واسه اولین بار!! لبمو !
میترسم خیلی اما بعد سه سال تصمیم گرفتم تستش کنم
امیدوارم فینت نکنم چون سری قبل سر بوتاکس فینت کردم فقطم بستگی به دکتر داره ینی اگه دکتر بهم ارامش بده اکیم اگه نده استرس میگیرم🫤
کلا نسبت به امپولو دکتر و محیط پزشکی ترس دارم🥲
امیدوارم نتیجه خوب شه دلم میخواد طبیعی خوشگل شه
بالاخره روز امتحانه رسید!!!
دق مرگ شدم ...🥺
ساعت ۴ـ۶:۳۰ 🥺🥺🥺
یه وقتایی یه چیزای ولو کوچیکو ساده ای باید باشه تو زندگی، اما نیست بعد تو خسته میشی اذیت میشی انقد بهت فشار میاد که کلا قید باقی چیزارم میزنی بخاطر نبود همون چیزای کوچیک ... که تو طولانی مدت صبرتو برده
بعدها اون چیزارو بدست میاری یا خدا بهت میده اما دیگه اون بیس قضیرو نداری ...
اینطور میشه که دیگه حوصله نداری دیگه چیزی برات جذاب نیست ...
شاید باید قدر هرچیزو تو زمانش بدونیم اما من اینکارم کردم جواب نداد چون نبود یه سری چیزا آرامشو میبره ...
نمیدونم شاید نبره ...
کلا حوصله ندارم ...
اینکه پریودم هم بی تاثیر نیست!!