دنیای موازی من

دنیای موازی من

۷ مطلب با موضوع «بیش فعالی های ذهنی» ثبت شده است

بیمارستان ۴

تو تغییر شیفت یه پرستار دختر جذاب شد پرستار بخش

تو این چند روز همش پرستار آقای جذاب میدیدم (تو کتگوری ذهن من پرستار فقط خانومه فک کنید اینجا همش پسر جذاب پرستار بود😁) اما امروز یه خانوم پرستار اومد با یه صورت گرد که با تزریق فیلر متناسب انحناهای جذابی ایجاد کرده بود، موهاشم مشکی با فرق وسط و از کنارها خوش فرم دور صورتش؛ رژ صورتی و رژگونه ای به رنگ لاو کیک شیگلم؛ چهره ای شاداب و عروسکی!

هیکلشم همون چیزی که من دوس دارم لاغر، ظریف با برجستگی های نرمال. اینا همه یه استایل کم داشت که اونم با سلیقه انتخاب شده بود؛ یه روپوش خوش برش یقه هفت باز تا روی باسن و یه شلوار که اصلا یادم نیستش (چون بالا انقد جذاب بود که وقت نشد پایین تنه رو ببینم)

خلاصه با خودم گفتم الان مامانم بیاد شر به پا میشه که چرا پرستار شوهر من فلانه و ...

ساعت ۱۱ پست رو به مامانم تحویل دادمو رفتم مغازه، دراوردن حساب کتاب خیاط برشکارا؛ تو مخی ترین کار ممکن تو این شرایط!

زنگ روی زنگ. یه جوری رفتار میکردن انگاری هرسال پولشونو خوردمو منو نمیشناسن!!!

اینم انجام شد باهاشون هماهنگ کردم و سپردم به شریکم (این لحظه مغزم نفس کشید و رها شد)

رفتم انبار ته طاقه فلان خیاطو براش فرستادم کت دامنی که برا خودم کنار گذاشته بودمم برداشتم ببرم خونه؛ نمیدونم مشکی بردارم یا سورمه ای؟ سورمه ایش خیلی شیکه رنگ ساله اما مشکی رو میتونم تو مراسم ختمی که عید دعوتم بپوشم و کلا هم راحتتر ست میشه و همیشگی تره! ... مرددم ( فردا بهش فکر میکنم سر فرصت)

ساعت یک و نیم شد به مروارید زنگ زدم ببینم کی میرسه که باهم بریم پیش همکارا خرید کنیم (به قیمت عمده😉)

مغازه هایی که اشنا بودن رفتیم چندتا انتخاب کردم اما چون فرصت نبود گذاشتم فردا از بینشون دقیقتر انتخاب کنم

ساعت ۳ ظهر؛ واقعا دیرم شده بود یک ساعت تا خونه داشتم؛ امروز پونزده ماه رمضان، تولد امام حسن بود و من نذر کرده بودم به نیت سلامتی بابام خودم غذا درست کنم (اماده نخرم خودم درست کنم) و خونه مامانیم تو مراسم افطاریشون پخش کنم

جنگی رسیدم خونه، سعی کردم تمرکزم بین کارهای دیگه و پرنده هام پخش نشه، شروع کردم به پختن لوبیا پلو، مقدار غذا زیاد بود و زمان طبخ طولانی تر میشد؛ دیدین همیشه وقت کمه، یهو صدتا کار پیش میاد؟؟؟ خیاطم زنگ زده من نمیتونم اسنپ بگیرم کارو بفرستم شما بگیر🫤 ساعت پنج عصر اسنپ از کرج!!! خلاصه سرویس شدم تا ساعت ۶:۱۵ غذارو تازه دم گذاشتم🥲 گفتم امام حسن خودت کمک کن غذا اماده شه به افطاری برسه🥺

خدارو شکر همه چیز اکی شد و من ۶:۴۵ خونه مامانیم بودم، غذا عالی شده بود (جاتون خالی)

ساعت ۸ برگشتم خونه تا کم کم اماده شم برم بیمارستان

فکر کردین این روز عادی به همین آسونی تموم میشه؟؟! قطعا خیر چون طرف حساب شما یه ادم بیش فعاله که سرش درد میکنه واسه چالش، ینی زندگی عادی بگذره هم این کرم داره غیر عادیش کنه!!!

اومدم تپسی بگیرم یهو چشمم به آیکون تپسی با همسفر افتاد! چرا که نه؟ تستش کنیم!!

۱۰:۱۵ شب از شرق تهران به سمت مرکز شهر، درخواست تپسی با همسفر!

سریع قبول کرد (اوه مای گاد چه جذاب) ۱۰:۳۰ تپسی جلو خونم بود سوار شدم رفتیم دنبال نفر دوم، دو کوچه بالاتر!

راننده یه پیرمرد بود که دلش میخواست ذره ای تو ترافیک نمونه اما بدتر میشد، همسفر هم یه پیرپسر ترشیده که به معنی واقعی کلمه اسکول بود!!! انقد حرف میزد دراصل انقد اراجیف میگفت که ایرپادمو کردم تو گوشمو به خودم فحش دادم که الان تایم تست کردن آپشن جدید تپسی نبود غزال!!!

پسره به راننده مسیر اشتباه نشون میداد بعد میگفت منکه گفتم اینجا ترافیکش زیاده اما خب عب نداره مجبوریم!!!! (کاش لاس وگاس زندگی میکردمو داشتن هفت تیر عادی بود) 

مسیری که باید برای جفتمون روی هم ۴۰ مین طول میکشید، فقط ۴۰ مین ترافیک تا خونه اون لعنتی احمق شد!!

ساعت ۱۱:۴۵ رسیدم بیمارستان!!

احساس میکنم هر روز زندگی من معادل پنج روز زندگی بقیه ادماس😐

شبتون خوش

بنظرتون چمه؟

خیلی دوست دارم پست بنویسم خصوصا چون تو بیمارستان همش بیکارم

اما انقد نخوابیدم مغزم اصلا فرمان نمیده

به سختی تمرکز میکنم رو هندل کردن کارهای مغازه

میخوام باقی رویا و بیمارستانو بنویسم اما دو خط مینویسم یادم میره چی باید بنویسم!!

تازه فهمیدم خواب چقد اهمیتش ملموسه

- یه چیز عجیب که اتفاق افتاده اینه که مغزم انگاری عادت کرده نخوابه هی فرمان بی خوابی و بیش فعالی میده مثلا این وقت شب بعد اینکه تو سه روز نهایت شش ساعت خوابیدم، حس هیجان و انجام فعالیت دارم!!! (امروز کلا بیرون بودم هم فعالیت جسمی داشتم هم فکری، بدون هیچ استراحتی!! سه شبم هست نخوابیدم چطور ممکنه این حالت؟؟؟)

مورد عجیب دیگه بی میلیم به غذاس، روزها روزه ام. موقع افطار نه ولع دارم نه میل، فقط بخاطر غش نکردن هرچی باشه میخورم برام فرقی نداره اونم خیلی کم

(نه گرسنم میشه نه تشنم!!) 

فک کنم بدنم سر شده!!

خدایا نمیرم🫤

حسابداری در انبار لباس!

فک کن نشسته باشی تو انبار پر از لباس

تست حسابداری بزنی که یک ساعت دیگه استاده نیاد بگه چرا درس نخوندی🫤

اخه یکی نیست بگه دختر! شب عید با اینهمه کار کلاس فشرده حسابداری رفتنت چه کوفتی بود که عین خلا بشینی لای یک عالمه لباس هول هولکی تست بزنی بعدش جنگی بری سر کلاس بعد دوباره برگردی بسته مشتری ببندی این وسط دوستتم خوش خیال اومده بهت سر بزنه🫤🫤🫤

من نمیدونم چون بیش فعالم این چیزا واسم پیش میاد یا چون بیش فعالم خودم این چیزارو پیش میارم؟؟؟

- حسابداری کوفتی ترین رشته دنیاس نه صرفا حفظیه نه مثل ریاضیات منطق داره

یه سری مسئلرو باید با بی منطقی حفظی، حل کنی😐😐😐

🤦🤦🤦🤦🤦

دور باطل

ادما وقتی بازیگر میشن که حس ناامنی کنن

هرچی ناامنی بیشتر، بازی بیشتر، دورویی بیشتر ...

کی شرایط ناامنه؟ وقتی بازی ببینی دورویی ببینی ...

بازیگر هستم دورو هستم

از ادمای دورو متنفرم ...

افسردگی

زندگی خیلی کسل کنندس از طرفی مرگ هم وحشتناکه

چقد بده نه راه پس داری نه راه پیش ...

جون کندن

خونم چند روزی ناامنه و مجبورم برم خونه مامان بابام

البته از نظر من امنه چون دلیل ناامنیش قرار نیست تو چند روز یا چند ماه برطرف شه و فرقی نداره برم خونم یا نرم اما اطرافیانم معتقدن باید بری تا آبها از اسیاب بیوفتن!!

در هرصورت انگار میخوام جون بدم خیلی اذیتم نرم خونه خودم ...

من خلوت خودمو میخوام امنیتو ارامش خودمو میخوام فضای شخصی خودمو میخوام دوس ندارم با خانوادم صمیمی شم از صمیمی شدن متنفرم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟؟؟؟

همخونه

یکی مث اون قبل خواب باید سکوت مطلق باشه تا بتونه تمرکز کنه بخوابه!!!

یکی مث من باید انقد مغزشو با حرف زدن یا حرف شنیدن یا ... خسته کنه تا خوابش ببره ...

گاهی همخونه ها قدر زمین تا آسمون باهم متفاوتن ...

چه کنیم باید ساخت ...