برا اینکه حسابداری نخونم الکی تو اینستا میچرخم ... یهو رسیدم به پیج یه دختره که خیلی وقت بود چکش نکرده بودم.
اسمش نایابه اسم جالبی داره
پرستاره، خوب اواز میخونه صدای زیبایی داره
از زمان کرونا فالو دارمش
- رفتم تو پیجش دیدم چندتا کلیپ عروسی گذاشته تعجب کردم گفتم اینکه قبلا ازدواج کرده بود و با شوهرش زندگی میکرد پس چرا دوباره عروسی گرفته؟! ... اخرم نفهمیدم قضیه چیه اما حدس زدم لابد با شوهرش زندگی میکرده اما جشن عروسی نگرفته بوده فقط عقد کرده بوده...
یادم بود که پدر مادرش فوت کردن اما شک داشتم؛ درباره منشو خوندم مثینکه برادرشم فوت شده بنده خدا تنهاس، چشمم خورد به هایلایت ماجرای اشنایی ... برخلاف همیشه نشستم با دقت خوندن ... مثل رمان بود یه رمان عاشقانه ازونا که ادما تو نوجوونی میخونن انقد ساده و قشنگ نوشته بود یک ساعت نشستم پاش و خوندم ... دلم عاشقی خواست دلم عشق خواست دلم فاصله گرفتن ازین زندگی خشک و بی احساسو رباتیو خواست ... اما میدونم من ادم عشق نیستم ادم خانواده نیستم ادم ثبات نیستمو تهش گند میزنم به زندگی خودمو یه بدبختی و ول میکنم میام سر همین جام!!! خیلی وقته تصمیم گرفتم کسیو با این اخلاقم اذیت نکنم اما منم دلم عاشقی میخواد بعضی وقتا🥺🥺🥺
امان ازین بهار ...
خیلی غمگینم اما از خودم پرسیدم:
غزال اولین بارته؟
-خیر
قراره چندبار از یه مدل موضوع اذیت شی؟
-درست میگی
پس یاد بگیر زندگی همینه
-با جریان همراه میشم اما تکلیف دل شکستم چی؟
همه دلشون میشکنه بیخیالش
-باشه، دست چپم درد میکنه☹️
طبیعیه بگیر بخواب صبح خوب میشی
-شب بخیر🥺
تو اینستا و توییتر و اینور اونور پر شده از چ.و.س ناله های ۱۶ فروردین و سرکار رفتن ... کار من جوریه که اول هر فصل انگاری از نو کار جدید راه میندازم!!! ینی سالی چهار بار انگار کار از نو استارت میخوره ... این هم جذابو پر هیجانه هم سخت و استرس زا...
همیشه بعد تعطیلات عید سردرگمم چون باید برم سرکار اما دقیقا نمیدونم برا چی!!!
(روند اینطوریه که باید پارچه جدید بیاد خیاط و برشکار بیان مدل انتخاب شه استارت بزنیم تا مدل بهار تابستونی تولید شه) جنسی تو مغازه نیست از طرفی مغازه نباید بسته باشه🫤 خلاصه حس بدیه خیلی بدتر ازینکه کار باشه و مجبور شی بری سرکار!
- خوابم نمیبره چند روزیم هست معده دردم برگشته و مدام دچارشم
- درحال حاضر مرغو رو سفت بغل کردم بخوابم
مرغو رو یادتونه؟
چندین سال پیش وقتی قم کارشناسی میخوندم، فیسبوک و کلوب و یاهو مسنجر خیلی بورس بود منم که بشدت اهل فضای مجازی، ۲۴ساعته انلاین درحال چت!
علاقمم کل کل با طیف مخالف بود کلا ساز مخالف میزدم درمقابل هرکی میخواست قد علم کنه🤣 بقدری بحث میکردم که همیشه پیروز خودم بودم چون طرف یا واقعا از من پایینتر بود(علمی) یا پسر بود و بخاطر بدست اوردن دلم عقب میشست یا خسته میشد و توانایی تحمل پیگیر بودن منو نداشت !!!
خلاصه برا خودم برندی بودم اما چیزی که بیشتر خاصم میکرد این بود که اسمو رسمم واقعی بود یعنی چه تو یاهو چه کلوب چه فیسبوک اسم و سنمو واقعی مینوشتم.
اصلا یادم نمیاد هیچوقت به کسی بابت معرفی خودم دروغ گفته باشم حتی زمانیکه همه اینکارو میکردنو من هرچی میگفتم اسمم فلانه میگفتن دروغ نگو😐
ترم سه دانشگاه بودم یه پسری خیلی باهام چت میکرد خیلیم فاز مذهبی بود در این حد که بهش میگفتم برادر! هی میگفت نامحرمی میگفتم خب چیکار کنم یا چت نکن یا گیر نده نامحرمم! میگفت دوست دارم میگفتم خب بیا دوست شیم میگفت نه حرامه!!!
خلاصه بیچاره کرده بود مارو با این بلاتکلیفیش! برا من جذاب بود سرمو خوب گرم میکرد چون ترکیبی از حل معما و کل کل بود برام، اما اون چرا با من ادامه میدادو نمیدونم !
حالا چرا این خاطره یادم افتاد؟ چون اوج ناشناسی بود این ادم🤣 داستان از یاهو شروع شد ... یکروز طبق معمول بیکار پای پی سی نشسته بودم تابستون بود دانشگاه بسته، باد کولر، بازی ورق اسپایدر، بستنی سالار، اهنگ حمید عسکری!
یهو صفحه چت اومد بالا
سلامعلیکم ...
سلام
خوبی شما؟!
ممنون شما؟
فلانیم تو کلوب
... چت و چت و چت ... هرروز ساعتها چت میکردیم و بعد برای راحتی شماره دادیمو اس ام اس ... من برام مهم نبود نمیشناسمش فقط میدونستم هم دانشگاهیمه، فک میکردم اونم منو نمیشناسع تا اینکه یه روز کامل مشخصاتمو داد!!! یکم شوک شدم اما طبیعی بود چون همه دانشگاه منو میشناختن ... دختر سرتق خوشگل بداخلاق که پسری جرات نداشت بره سمتش چون با زبونش همرو میخورد حتی حراستو!!! اما این فراتر منو میشناخت انگاری که هم کلاسیم باشه!!! هرچی میپرسیدم کارت چیه و ... سربالا جواب میداد اما نمیدونست من زرنگتر از این حرفام ...
اواخر شهریور بود از دو سه هفته دیگه دانشگاه باز میشد انتخاب رشته کردیم منم ظاهرا بیخیال اسمو رسم این اقا شدم تا اینکه گفت فلان واحدو با فلانی برداشته
اون درس اختیاری بود سه واحدیم بود اتفاقی منم برش داشته بودم اما به رو خودم نیاوردم، تو سایت دانشگاه یه دسترسی پنهانی بود که میتونستی اسامیو بچه ها رو ببینی (بعدا این قسمتو بستن) رفتم اسامیو نگاه کردم دیدم ورودیای خودم نیستن ورودیای یک سال و دو سال بالاتر از خودمن ... تو پسرهارو گشتم ... ای دی یاهوی برادرو نگاه کردم مشخص نبود اما اسم کوچیکش که کنار پیاما میومد M.Z بود تنها اسمی که تو این کلاس با این مشخصات بود مصطفی ذبیحی بود! انگاری ارشمیدس شده بودم تو خونه میدوییدم بالا پایین میپریدم مامانم میگفت غزال چته میگفتم دلم چیپسو پفکو شیرکاکائو میخواد خدایا چه روز خوبی😂
منتظر شدم انلاین شه ... سلام خواهر خوبی؟
سلاااام اقای ذبیحی احوالتون؟
... سکوت ... 🤣 گفتم نترس خودیم برادر اتک نشده ریلکس باش ... به رو خودش نیاورد فقط گفت حالا راحت شدی؟ گفتم اره 😁
- این بنده خدا گویا اطلاعاتی بود هم خودش هم باباش و ... بعدا که تو دانشگاه دیدمش فهمیدم کلا چراغ خاموشه چون تا اون روز ندیده بودمش، بین بسیجیای دانشگاهم خیلی معروف بود مث فرمانده بود، دخترای هم طیفشم خاطرخواش بودن شدید ... چندتا زبون بلد بود که خفنترینش عبری بود!!!
ما هم بعد یک سال دوستیمون تموم شد و هرکی رفت پی زندگیش اما کلا هیچ ماهی زیر ابر نمی مونه
- فلسفه اینکه خودتو یه اسم دیگه یه رسم دیگه یه شخص دیگه معرفی کنی نمیفهمم حتی اون زمانیکه دخترا میترسیدن اسمشونو پسری صدا بزنه، یکبار مامانم به شوخی بهم گفت غزال تو خیابون با اسم پسر صدات بزنم؟ گفتم چه اسمی مثلا؟ گفت نیما
گفتم باشه، یکم گذشت صدا کرد نیما!!! اصلا حواسم نبود دورمو نگاه کردم گفتم نیما کیه؟؟ یهو جفتمون زدیم زیر خنده گفت ولش کن به ما نیومده🤣
(اون بدبختی که برا ما اسم انتخاب کرده و اینهمه سال صدامون کرده، ماهم به این اسم شناخته شدیم، چرا باید برا اینکه نشناسنمون به اسم دیگه صدا بشیم؟؟؟ فلسفه اسم چیه اصن🤣🤣🤣)
- اینجا اولین جاییه که من با اسم مستعارم اونم به اصرار دوست پسر سابقم که اینجارو بهم معرفی کرد و گفت نباید راست بنویسی نباید همه چیو بگی و ...
منم برا اولین بار تصمیم گرفتم یکجا جور دیگه رفتار کنم جوریکه با شخصیت من جور نیست، اما نوشته ها همه راسته بدون کوچکترین دستکاری، فقط اسم ها دروغه
- نوشته های قسمت دنیای موازی هم طبق اسمش دنیای موازیه
- بعضی ادما ثابت میکنن لیاقتشون دروغ شنیدنه چون جنبه راستو ندارن
- گیج شدم چی خوبه چی بد
به قدری خلوته که فک میکنم وبلاگم خراب شده !!!
کجایید چرا نیستین؟
میخوایم برا بابام گوسفند قربونی کنیم، اقاهه اومده تو پارکینگ که جلو بابام سر ببره با اینکه پیشنهاد خودم بود اما به طرز عجیب غریبی حالم بد شده و نمیتونم ببینم
از وقتی خودم پرنده دارم، حیوونا برام درحد انسانها چه بسا بیشتر مهم شدن و کوچکترین اسیبی بهشون بشدت ناراحتم میکنه
- نشستم تو خونه تا تموم شه بره، سعی میکنم بهش فکر نکنم اما یه لحظه رفتم پایین سینی ببرم دیدم طفلکی خوابیده دستو پاشم بستس🥺
یه گوسفند سیاه شاخدار مو فرفری☹️☹️☹️
خیلی غم انگیزه بدونی الان میخوان بکشنت☹️☹️☹️☹️☹️☹️
- همش تقصیر تراپیاس که خواستن منو احساسی کنن که الان با گوسفند و گربه مرده تو خیابونو ... هم همذات پنداری میکنم وگرنه من از بچگی میرفتم جلو سربریدن گوسفند ببینم😐😐😐
تو تغییر شیفت یه پرستار دختر جذاب شد پرستار بخش
تو این چند روز همش پرستار آقای جذاب میدیدم (تو کتگوری ذهن من پرستار فقط خانومه فک کنید اینجا همش پسر جذاب پرستار بود😁) اما امروز یه خانوم پرستار اومد با یه صورت گرد که با تزریق فیلر متناسب انحناهای جذابی ایجاد کرده بود، موهاشم مشکی با فرق وسط و از کنارها خوش فرم دور صورتش؛ رژ صورتی و رژگونه ای به رنگ لاو کیک شیگلم؛ چهره ای شاداب و عروسکی!
هیکلشم همون چیزی که من دوس دارم لاغر، ظریف با برجستگی های نرمال. اینا همه یه استایل کم داشت که اونم با سلیقه انتخاب شده بود؛ یه روپوش خوش برش یقه هفت باز تا روی باسن و یه شلوار که اصلا یادم نیستش (چون بالا انقد جذاب بود که وقت نشد پایین تنه رو ببینم)
خلاصه با خودم گفتم الان مامانم بیاد شر به پا میشه که چرا پرستار شوهر من فلانه و ...
ساعت ۱۱ پست رو به مامانم تحویل دادمو رفتم مغازه، دراوردن حساب کتاب خیاط برشکارا؛ تو مخی ترین کار ممکن تو این شرایط!
زنگ روی زنگ. یه جوری رفتار میکردن انگاری هرسال پولشونو خوردمو منو نمیشناسن!!!
اینم انجام شد باهاشون هماهنگ کردم و سپردم به شریکم (این لحظه مغزم نفس کشید و رها شد)
رفتم انبار ته طاقه فلان خیاطو براش فرستادم کت دامنی که برا خودم کنار گذاشته بودمم برداشتم ببرم خونه؛ نمیدونم مشکی بردارم یا سورمه ای؟ سورمه ایش خیلی شیکه رنگ ساله اما مشکی رو میتونم تو مراسم ختمی که عید دعوتم بپوشم و کلا هم راحتتر ست میشه و همیشگی تره! ... مرددم ( فردا بهش فکر میکنم سر فرصت)
ساعت یک و نیم شد به مروارید زنگ زدم ببینم کی میرسه که باهم بریم پیش همکارا خرید کنیم (به قیمت عمده😉)
مغازه هایی که اشنا بودن رفتیم چندتا انتخاب کردم اما چون فرصت نبود گذاشتم فردا از بینشون دقیقتر انتخاب کنم
ساعت ۳ ظهر؛ واقعا دیرم شده بود یک ساعت تا خونه داشتم؛ امروز پونزده ماه رمضان، تولد امام حسن بود و من نذر کرده بودم به نیت سلامتی بابام خودم غذا درست کنم (اماده نخرم خودم درست کنم) و خونه مامانیم تو مراسم افطاریشون پخش کنم
جنگی رسیدم خونه، سعی کردم تمرکزم بین کارهای دیگه و پرنده هام پخش نشه، شروع کردم به پختن لوبیا پلو، مقدار غذا زیاد بود و زمان طبخ طولانی تر میشد؛ دیدین همیشه وقت کمه، یهو صدتا کار پیش میاد؟؟؟ خیاطم زنگ زده من نمیتونم اسنپ بگیرم کارو بفرستم شما بگیر🫤 ساعت پنج عصر اسنپ از کرج!!! خلاصه سرویس شدم تا ساعت ۶:۱۵ غذارو تازه دم گذاشتم🥲 گفتم امام حسن خودت کمک کن غذا اماده شه به افطاری برسه🥺
خدارو شکر همه چیز اکی شد و من ۶:۴۵ خونه مامانیم بودم، غذا عالی شده بود (جاتون خالی)
ساعت ۸ برگشتم خونه تا کم کم اماده شم برم بیمارستان
فکر کردین این روز عادی به همین آسونی تموم میشه؟؟! قطعا خیر چون طرف حساب شما یه ادم بیش فعاله که سرش درد میکنه واسه چالش، ینی زندگی عادی بگذره هم این کرم داره غیر عادیش کنه!!!
اومدم تپسی بگیرم یهو چشمم به آیکون تپسی با همسفر افتاد! چرا که نه؟ تستش کنیم!!
۱۰:۱۵ شب از شرق تهران به سمت مرکز شهر، درخواست تپسی با همسفر!
سریع قبول کرد (اوه مای گاد چه جذاب) ۱۰:۳۰ تپسی جلو خونم بود سوار شدم رفتیم دنبال نفر دوم، دو کوچه بالاتر!
راننده یه پیرمرد بود که دلش میخواست ذره ای تو ترافیک نمونه اما بدتر میشد، همسفر هم یه پیرپسر ترشیده که به معنی واقعی کلمه اسکول بود!!! انقد حرف میزد دراصل انقد اراجیف میگفت که ایرپادمو کردم تو گوشمو به خودم فحش دادم که الان تایم تست کردن آپشن جدید تپسی نبود غزال!!!
پسره به راننده مسیر اشتباه نشون میداد بعد میگفت منکه گفتم اینجا ترافیکش زیاده اما خب عب نداره مجبوریم!!!! (کاش لاس وگاس زندگی میکردمو داشتن هفت تیر عادی بود)
مسیری که باید برای جفتمون روی هم ۴۰ مین طول میکشید، فقط ۴۰ مین ترافیک تا خونه اون لعنتی احمق شد!!
ساعت ۱۱:۴۵ رسیدم بیمارستان!!
احساس میکنم هر روز زندگی من معادل پنج روز زندگی بقیه ادماس😐
شبتون خوش
داشتم پست جدید صوفیا راجب پرخوری بعد بیماریشو میخوندم که متوجه خودم شدم؛
من چند روزه نمیخوابم چون شبا همراه بیمارمم و خوابم پریده حتی روزها هم نمیتونم زیاد بخوابم، دیشب بعد گذشت چهار شب، بیهوش شدم ینی یه جوری عمیق خوابیدم که بیمارم منو ساعت چهار صبح بیدار کرد! بیدارم میشدم دوباره میخابیدم ینی پرستار میومد من بیهوش بودم از رو کله ام سرمو وصل میکرد!! (بنده خداها خیلی درکم کردن)
الان از ۶ صبح بیدارم چون باید تختو جمع میکردم و کارای روتین بیمار انجام میشد اما بقدری مست خوابم که اصلا تمرکز ندارم دلم میخواد یه دل سیر بخوابم اونم نه خونه، همینجا
دلم میخواد تخت بیمار بغلیو بدن بهم هیچکس هم نره بیاد بیمارمم حالش خوب باشه و من بخوابم تا ابد ... انقد که سیر شم ... گشنه خواب شدم☹️
- دیشب بقدری هیستریک شده بودم از شرایط که دلم میخواست جیغ بزنم انقد که همه ازم دور شن، منم برم... برم تو خودم... برم یه جا گم شم دست هیچکس بهم نرسه کسی کارم نداشته باشه ... مث بچگیام برم تو کمد دیواری قایم شم☹️
خدایا من خسته شدم خیلی فشار رومه ...
- اضطرابم بالاس انقد که حس ناتوانی و سردرگمی بهم میده ...
- پرستار خوشگله امروز شیفتشه اما هیجان اونم نمیتونه خوابمو بپرونه ...
بیمارستان عجب جای عجیبیه !
- پرستارا کلا درحال لاس زدن هستن ینی مریض یا همراه مریض داره پرپر میزنه اونا دارن از جمال هم تعریف میکنن!!
- دکترها فقط درحال سبقت گرفتنن نمیدونم چشونه کلا عجله دارن دیرشون شده کسی هنوز کشف نکرده بین ویزیت این بخش تا بخش بعدی که معمولا ساعت ها طول میکشه، دکترها کجا میرن! (کلا دم اتاق عمل عجله دارن تو بخش عجله دارن سر مریض عجله دارن!!!)
- تنها قشری که در سکوت و متواضعانه و باحوصله داره کارشو میکنه خدمه بیمارستانها هستن!
- از حراست بیمارستان نگم براتون که حس میکنن خدان و صاحب اختیار تام !!
.
.
.
.
چند روزیه پدرمو اوردیم بیمارستان منم به عنوان همراه پیششم
ادامه دارد ...
الان موقع رفتن تو نبود🥺
چرا مردا اینجورین؟
توقع دارن زنها همیشه خوشحال باشن بدون مشکل باشن نیازی نداشته باشن انگاری باید تو بهترین حالتشون تافت زده شن و تقدیم عاقا!!! شن!!!
در غیر اینصورت باشه طرفشونو به حال خودشون رها میکنن میرن میگن هروقت اکی شدی بگو بیام!!!
میخوام نیای وقتی تو درد و مشکلات من نیستی فقط تو روزای خوش منی🤨😒
- طرف اومده میگه عزیزم من میرم خونمون هروقت مشکلاتت حل شد تونستی خونه بمونی برا من غذا بپزی بهم برسی باهم خوش بگذرونیم، برمیگردم!!!
مگه داریم همچین چیزی؟؟؟؟