خستگی روحی چطوری برطرف میشه؟ ازین خستگیا که دیگه رمقی نمونده حتی بخوای استراحت کنی ینی استراحت روحیم خوبت نمیکنه☹️
سه هفته پیش قبل جنگ با یکی از دوستام رفتم اهواز
سفر کاری بود، اولین بارم بود میرفتم اونجا
سر قضیه چک هام و کلاهبرداری که مسببش دوتا اهوازی بودن حالم ازون شهر بهم میخورد ... سعی کردم بی تفاوت باشمو تحمل کنم تا سفرمون تموم شه ... من شب رفتم هتل و دوستم رفت خونه یکی از اقوامش ... قرار بود فردا بعد نهار راه بیوفتیم ... گفتم ازین فرصت استفاده کنم یکم تو دفترم با خودم حرف بزنم خاطره بنویسم خلوت کنم ... دفترمو دراوردم از چمدون اما هرچی گشتم خودکارمو پیدا نکردم ... ضدحال خوردم دفترو بستم رفتم لابی گفتم میشه به من خودکار قرض بدین؟ گفتن بغل سوپریه خودکار داره ... رفتم سوپر ... اقاهه گفت فقط خودکار بیک دارم گفتم اکیه بدین ... گفت جنسش خوبه بیک ... خندم گرفت تو دلم گفتم نوستالژی تر از بیک وجود نداره بعد داره تبلیغشو میکنه!!! پولشو دادمو برگشتم هتل ... بگذریم که انقد کار پیش اومد که حتی در خودکار بیکو نشد باز کنم چه برسه خاطره و دردودل بنویسم ...
الان بعد اینهمه روز اومدم تو دفترم بنویسم گفتم بذار با خودکار بیک بنویسم ... یه خط نوشتم یه تصاویر خاک خورده ای اومد جلو چشام که از حسش موهای تنم سیخ شد ...
اول راهنماییم ... تابستونه نشستم کنار خالم خونه مامان بزرگم ... خالم با خودکار بیک قرمز و آبی داره جزوه مینویسه خوش خطه، کاغذ بدون خطه ... این دفترهارو عموم از بانک ملت میاره هرسال برامون ... مامانمم داده خالم ... تند تند صفحه ها پر میشه خالم هی مینویسه هرچی میخونه مینویسه تا حفظش شه ازش میپرسم خاله چه درسی میخونی؟ میگه تربیت بدنی
- مگه معلم نیستی پس چرا باز میخونی؟
اگه بخونم مدرک بالاتر بگیرم حقوقم بیشتر میشه
- الان مدرکت چیه؟
لیسانس
- بعدش چی میشه؟
فوق لیسانس
- چرا اینارو مینویسی؟ نمیشه همین طوری بخونی؟
نه خاله جون من باید بنویسم تا تو ذهنم بمونه و شروع میکنه خاطرات نوجوونی و ... خودشو تعریف کردن ...
خالم دو سال شوهرشو بچه هاشو ول کرد اومد خونه مامان بزرگم چون با شوهرش اختلاف داشت ... اون دو سال منو خواهرم انگاری جای بچه هاشو براش پر میکردیم هرروز کنارش میشستیم اونم برامون از هم کلاسیاش از فک و فامیلا از همه جا خاطره تعریف میکرد، منم فقط جزوه نوشتنشو نگاه میکردم
یه وقتایی بالا پشت بوم میرفت میشست درس میخوند ... برام عجیب بود تا حالا تو عمرم بالا پشت بوم نرفته بودم به مامانم میگفتم منم بالا پشت بوم میخوام چرا خونه ما پشت بوم نداره!!! (خونمون یک طبقه بود و یه نردبون چوبی کجو کوله برا پشت بوم داشت که نمیذاشتن من برم بالاش چون خطرناک بود) اما خونه مامانیم دسترسی راحت به پشت بوم داشت و خیلیم باصفا بود ...
عجب خاطراتی ... عجب حس هایی ... هیچوقت نفهمیدم حسم اون تایم چی بود فقط تو سکوت خالمو نگاه میکردم اونم همیشه میگفت غزال مرموزه 😂 الان که یادم میاد، شاید دلتنگ دختر خاله ای بودم که هم کلاسم بود و هرروز پیش هم بودیم اما قهر خالم باعث شد دو سال نبینمش، شاید غمگین خالم بودم که از درد دوری بچه هاش سرشو گرم درسو کتاب کرده بود تا کسی نفهمه چقد حالش بده ...
یه خودکار بیک چقد میتونه باخودش حسو خاطره بیاره ...
.
.
.
راستی وقتی از اهواز برگشتم تهرانو چمدونمو خالی کردم دیدم خودکارم گوشه چمدونه و من ندیده بودمش😊
میخوام دوباره بنویسم
پس سلام🌺
اینکه چرا نبودمو خودمم نمیدونم دلیل خاصی نداشت شاید وقت نمیکردم شاید نوشتنم نمیومد شاید یادم نبود شاید هرچی ...
امیدوارم خوب باشید