دنیای موازی من

دنیای موازی من

شب شعر!!!

این لحظه جز لحظاتیه که حس میکنم تو دنیای موازی زندگیم زندگی میکنم

بین سه تا مرد نشستم یکیشون روحانیه یکیشون سرهنگه اون یکی فرهیخته علمی ورشکسته!

سه تایی دارن باهم شعر مینویسن خیلی جدی!

منم نشستم رو مبل دارم قلیون میکشمو با تعجب هی فکر میکنم من چرا اینجام!!!

واقعا زندگی عجیب شده ...

راه دیگه ای هست؟

دلم میخواد با کسی اشنا شم اما حوصله اول رابطرو ندارم

دوس دارم از وسطش شروع شه

مطلب چندشناک

پیشاپیش بابت انتشار چنین مطلب چندشناکی معذرت میخوام ...

برای شام رفتم ازین مغازه های سوخاری کیلویی

غذامو سفارش دادمو مشغول خوردن بودم که دیدم یه اقای نسبتا جوونی سرو صورتشو تو روشویی شست و اومد جلو پیشخون صندوقدار وایساد که سفارش بده،

دیدم همین طوری آب از صورتش میریزه رو میز، با تعجب نگاش میکردم که دیدم یه دستمال کاغذی از رو میزم برداشت و اب صورتشو با پاشیدن رو پیشخون خشک کرد!!!

حالا رو پیشخون چی بود؟ چاقو و چنگالو انواع سس!!!

کل این مراحلم جوری ریلکسانه پیش میرفت که انگار نظیف ترین ادم کره زمین داره غذا سفارش میده!!!

من اصلا بددل نیستم اما همش به این فک میکردم که چطور یه ادم انقد بی شعورو کثیفه!!!

ببینم چقد بلدین

فرق بین «غرور» با «باور داشتن خود» چیست؟

(۲۰ نمره)!

هرچی کشدار شه بدتر میشه

چرا اقایی بعد چهار سال نتونه خانومیو فراموش کنه؟

اصن به هر دلیلی رابطه نشده که بشه و تموم شده

چرا یه سریا پذیرش ندارن؟

چی میشه تو ذهنشون؟؟؟

اصلا نمیفهمم دنبال چی هستی مرد🤦

کلاس زبان

هفته پیش رفتم کلاس زبان ثبتنام کردم تا روحیم بهتر شه

برخلاف تصورم گفتن سطحت اولین کتاب، ترم اخرشه (اولین کتاب انگلیش فایل واقعا مبتدیه برای کسیکه سالها زبان خونده) من اولش بهم برخورد اما بعد گفتم لابد خیلی ساله زبان نخوندم یادم رفته؛ هدف منم صرفا تعامل و یادگیریو عوض شدن روحیس پس بذار غر نزنمو برم معلمشم یه پسر باحال دهه هشتادی بود که واقعا جذبم میکرد

خلاصه سه جلسه رفتمو همه چیز اکی بود تا الان که از اموزشگاه زنگ زدن گفتن سطح شما از کلاس خیلی بالاتره ببخشید و بیا ترم اخر کتاب بعدیو بشین🤣🤣🤣

گفتم میشه بپرسم از کجا فهمیدین؟

گفتن هم تیچر گفته هم بچه ها افسرده شدن گفتن ما سر کلاس نمیفهمیم، ما هم متوجه شدیم اونا سطحشون درسته شما سطحت درست تشخیص داده نشده🤦

خلاصه خیلی خندیدم اما همون سه جلسه ای که رفتم واقعا هم کلاسیامو تیچرشو دوس داشتم☹️☹️☹️ دلم براشون تنگ میشه🥺🥺🥺

.

.

.

چند روز پیش یه فال حافظ برام دراومد که تو همت و قوت بالایی داری اما قدر خودتو نمیدونی و همش تو شک و تردیدی

تصمیم گرفتم شکو بذارم کنار اگه کاریو بلدم یا تواناییو دارم با قدرت انجامش بدمو نترسم از خراب شدن

امان از این کمال گرایی لعنتی!!!

فرزند جدید

این روزا انقد خسته میام خونه که نه میتونم با خودم دردودل کنم (تو دفترم) نه بیام پیش شماها

دلیلشم کار جدیدیه که دو ماهه استارت زدم مث یه نوزاده باید شبانه روزتو براش بذاری من فکر میکردم یک ماهه از اب و گل دراد اما الان میبینم هنوز باید همش بغلش کنم!!!

بابام میگه تو زیاده خواهی! اما من فقط عاشق کار کردنم عاشق فعالیتم عاشق تجربه های جدید، کارها و ادمهای متنوع و هی شروع کردن ...

چه کنم که جسمم پاسخگوی تمایلات ذهنیم نیست ... کم اوردن این روزام سر همینه

.

.

.

دوس دارم بخوابم برای یک ماه توی جنگل بدون موبایل

دنیا همینه نمیخوای هم مجبوری

به مو میرسه اما پاره نمیشه

فقط دق میده!

انقد این سناریو تکرار شده که فهمیدم انگاری اساس خلقته سر همین فقط تلاشمو بیشتر میکنمو صبوریمو

مهد بزرگسال

خوب نبود یه مهدی بود برای بزرگسال؟

مهد بزرگسال!

هر روز خودتو میذاشتی اونجا با کلی همسن و سال خودت میشستی حرف میزدی بازی میکردی فیلم میدیدی خوراکی میخوردی

یه مربی هم بود مراقب بود کم و کسر نداشته باشی طوریت نشه دعوات نشه گریه نکنی

هرروز چهار الی پنج ساعت

ینی این حق ما ادم بزرگا نیست؟

روحم داره می میره

خستگی روحی چطوری برطرف میشه؟ ازین خستگیا که دیگه رمقی نمونده حتی بخوای استراحت کنی ینی استراحت روحیم خوبت نمیکنه☹️