دنیای موازی من

دنیای موازی من

کجایید؟

به قدری خلوته که فک میکنم وبلاگم خراب شده !!!

کجایید چرا نیستین؟

دنیای موازی ۱

حس میکنم روحم تو جهان های مختلف زندگی میکنه اصلا سر همین اسم این وبلاگ دنیای موازی من انتخاب شده؛ خوب که دقت میکنم میبینم خودم به میل خودم دنیاهای مختلفو میارم تو زندگیم، انگاری روحممم تاب موندن تو یه دنیارو نداره هی میخاد سرک بکشه اینور اونور، آخه سیرم نمیشه طفلک، نمیدونه چی میخواد سردرگمه

اما باز تست میکنه ... شاید که تو جستجو پیدا کنه اون گم شدشو ... شایدم گمشده ای نداره و فقط از جستجو لذت میبره ...

دیروز ... هفت صبح بیدار شدم میخواستم برم تجریش به هر قیمتی، عاشق بهارم عاشق شلوغی شب عید، دست فروشا، اجناس سفره هفت سین و هرچی که بوی هیجان و امید به زندگی بده؛ اخرین فرصت بود چون بعد عید دیگه نیستن قبلشم که درگیر بیمارستان بودیم🥺

پاشدم خونه کن فیکون شدرو یکم سامون دادم، دیدم ساعت هشته؛ برم نرم؟ خوابم میاد کار دارم .... اسنپ گرفتم رفتم انقد خلوت بود یک ربعه رسیدم (چقد تهران تو عید خوبه کاش اونایی که رفتن برنگردن) دست فروشا مثینکه از شب قبل نرفته بودن و الان داشتن اشغالای قبلو جمع میکردن اجناس جدید میذاشتن یه جور بین شیفت بود انگار! یکیشون میگفت دو روزه نخابیدم ...

- چشمم افتاد به امامزاده صالح، رفتم تو، خلوت ... فضا بارونی... بخاطر شهادت امام علی قرمزو مشکی بود همه جا... نشستم روبرو ضریح، دعا کردم و گذاشتم روحم انرژی مکانو ببلعه

- اومدم بیرون داشت شلوغ میشد، از اول دستفروشا شروع کردم به خرید، انگاری که یه زن پنجاه سالم و خونم همون بغله و قراره سال نو، بچه هامو نوه هام بیان خونم ... با تمرکز هم از پروسه لذت میبردم و هم حواسم بود همه چیز بخرم، انقد وسیله دستم بود که چرخی افتاده بود دنبالم میگفت پولم نمیدی بذار مجانی کمکت کنم گفتم نمیخام الان اسنپ میگیرم ... برای دو ساعت کامل تو حال و هوای خرید و شادی دم عید زندگی کردم و برگشتم خونه مامانم

- با هیجان سفره هفت سینو چیدم برا بابام پیرهن نو خریدم دادم تنش کنه روحیش عوض شه... نشستیم دور سفره... خدارو شکر همه هستیم ... سال نو شد ... زنگ و عیدی و روبوسی و عکس

- نیم ساعت بعد بابام یهو حالش بد شد ... مردیمو زنده شدیم تمام بدنش میلرزید دهنش قفل شده بود دستو پامونو گم کرده بودیم ... گذشت و بخیر گذشت

- از خستگی خابیدم تا ۴ عصر، با مروارید اومدیم خونم که بره حموم ... (پکیجشون خراب شده بود) باز خونه کن فیکون ... چرا کن فیکون؟ چون این چند وقت اصلا فرصت نداشتم خونه تکونی کنم فقط بخاطر تغییر فصل لباسامو اوردم بیرون جاب جا کنم، لباسام انقدری زیاده که کل خونرو اشغال کرده هر روز میام یکمشو جمع میکنم ... نمیدونم چرا انقد لباس دارم از بچگی اینجوری بوده... (حالا الان لباس مهم نیست) 

- زنگ زدم به همسر سابق گفتم کی بیام؟ گفت ساعت ۶ ... وسایلمو جمع کردم که بریم فلان شهر (سه ساعتی تهران) خونه مادرش، دو هفتس فوت کرده ... دیگه کسی اونجا نیست و میخوان با خونه خداحافظی کنن و درشو ببندن کل فامیلشونو دعوت کردن مراسم گرفتن برا فردا ... 

با همسر سابقمو برادر کوچیکش رفتیم ... غم زیاد، دلتنگی برای اون وقتا، هجوم خاطرات، پدرش که دو سال نشده فوت شده ... مادرش☹️ انگاری هیشکی نیست ... سوت و کوره ... حرفای خاله زنکی همیشگی همسر سابقمو برادرش که فلانی بعد مرگ مامان خودشو نشون داده فلانی فضوله اون یکی رو دعوت نمیکنیمو ... حتی دلم برای این خاله زنک بازیاشونم تنگ شده بود ... 

رسیدیم ... هیچوقت فکر نمیکردم پدر مادرش بمیرن من باشم ... فک نمیکردم انقد زود بمیرن ... انقدری باهاشون خاطره داشتم که کل ۲۰ تا ۳۰ سالگیم بیشتر ازینکه خونه مادر خودم باشم خونه اونا بودم ... دختر نداشتن منم اولین عروس بودم ... خیلی باهم تایم میگذروندیم ... باورم نمیشه مامانش مرده هنوزم فک میکنم یه جای دیگس بعدا میاد ... به اندازه تک تک وسایلا خاطره هست ... همه چیز مرده ... روح نداره ... دارم خفه میشم میخام برگردم خونم ازین دنیا خوشم نیومد همون دنیای صبح موقع خریدو فقط دوس دارم ... اما نمیشه باید تا فردا شب تحمل کنم ... بعدش چی؟ غم تنهایی اینا ... عذاب وجدان الکی ... خیلی وابسته مادرشون بودن بی نهایت وابسته ... 

امروز ساعت ۸ بیدار شدم نه صدای مامان میومد نه بوی املت بابا ... خودمو میبینم کنار جاری سابقم خوابیدم ... رفتم تو حال، همسر سابق با برادر بزرگش خوابیدن رو زمین، با لباس بیرون ... بدون پتو تشک ... رفتم اتاق برادر کوچیکه دیدم این یکی حتی فرشم زیرش نیست رو سرامیک خوابیده ... مادر موجود عجیبیه چطور ممکنه یه موجودی نبودش انقدر حس شه؟ انگاری وقتی هست همه چیز سرجاشه اما نبودش هر نظمو ارامشیو ازبین میبره ... اینجا دیگه تکیه گاهی وجود نداره ...

.

.

.

.

سال نوتون مبارک از خدا میخوام اول از همه سلامتی باشه براتون، بعد ارامش و دل خوش، در اخر برکت، برکت، برکت

ببعی فرفری

میخوایم برا بابام گوسفند قربونی کنیم، اقاهه اومده تو پارکینگ که جلو بابام سر ببره با اینکه پیشنهاد خودم بود اما به طرز عجیب غریبی حالم بد شده و نمیتونم ببینم

از وقتی خودم پرنده دارم، حیوونا برام درحد انسانها چه بسا بیشتر مهم شدن و کوچکترین اسیبی بهشون بشدت ناراحتم میکنه

- نشستم تو خونه تا تموم شه بره، سعی میکنم بهش فکر نکنم اما یه لحظه رفتم پایین سینی ببرم دیدم طفلکی خوابیده دستو پاشم بستس🥺

یه گوسفند سیاه شاخدار مو فرفری☹️☹️☹️

خیلی غم انگیزه بدونی الان میخوان بکشنت☹️☹️☹️☹️☹️☹️

- همش تقصیر تراپیاس که خواستن منو احساسی کنن که الان با گوسفند و گربه مرده تو خیابونو ... هم همذات پنداری میکنم وگرنه من از بچگی میرفتم جلو سربریدن گوسفند ببینم😐😐😐

بیمارستان ۴

تو تغییر شیفت یه پرستار دختر جذاب شد پرستار بخش

تو این چند روز همش پرستار آقای جذاب میدیدم (تو کتگوری ذهن من پرستار فقط خانومه فک کنید اینجا همش پسر جذاب پرستار بود😁) اما امروز یه خانوم پرستار اومد با یه صورت گرد که با تزریق فیلر متناسب انحناهای جذابی ایجاد کرده بود، موهاشم مشکی با فرق وسط و از کنارها خوش فرم دور صورتش؛ رژ صورتی و رژگونه ای به رنگ لاو کیک شیگلم؛ چهره ای شاداب و عروسکی!

هیکلشم همون چیزی که من دوس دارم لاغر، ظریف با برجستگی های نرمال. اینا همه یه استایل کم داشت که اونم با سلیقه انتخاب شده بود؛ یه روپوش خوش برش یقه هفت باز تا روی باسن و یه شلوار که اصلا یادم نیستش (چون بالا انقد جذاب بود که وقت نشد پایین تنه رو ببینم)

خلاصه با خودم گفتم الان مامانم بیاد شر به پا میشه که چرا پرستار شوهر من فلانه و ...

ساعت ۱۱ پست رو به مامانم تحویل دادمو رفتم مغازه، دراوردن حساب کتاب خیاط برشکارا؛ تو مخی ترین کار ممکن تو این شرایط!

زنگ روی زنگ. یه جوری رفتار میکردن انگاری هرسال پولشونو خوردمو منو نمیشناسن!!!

اینم انجام شد باهاشون هماهنگ کردم و سپردم به شریکم (این لحظه مغزم نفس کشید و رها شد)

رفتم انبار ته طاقه فلان خیاطو براش فرستادم کت دامنی که برا خودم کنار گذاشته بودمم برداشتم ببرم خونه؛ نمیدونم مشکی بردارم یا سورمه ای؟ سورمه ایش خیلی شیکه رنگ ساله اما مشکی رو میتونم تو مراسم ختمی که عید دعوتم بپوشم و کلا هم راحتتر ست میشه و همیشگی تره! ... مرددم ( فردا بهش فکر میکنم سر فرصت)

ساعت یک و نیم شد به مروارید زنگ زدم ببینم کی میرسه که باهم بریم پیش همکارا خرید کنیم (به قیمت عمده😉)

مغازه هایی که اشنا بودن رفتیم چندتا انتخاب کردم اما چون فرصت نبود گذاشتم فردا از بینشون دقیقتر انتخاب کنم

ساعت ۳ ظهر؛ واقعا دیرم شده بود یک ساعت تا خونه داشتم؛ امروز پونزده ماه رمضان، تولد امام حسن بود و من نذر کرده بودم به نیت سلامتی بابام خودم غذا درست کنم (اماده نخرم خودم درست کنم) و خونه مامانیم تو مراسم افطاریشون پخش کنم

جنگی رسیدم خونه، سعی کردم تمرکزم بین کارهای دیگه و پرنده هام پخش نشه، شروع کردم به پختن لوبیا پلو، مقدار غذا زیاد بود و زمان طبخ طولانی تر میشد؛ دیدین همیشه وقت کمه، یهو صدتا کار پیش میاد؟؟؟ خیاطم زنگ زده من نمیتونم اسنپ بگیرم کارو بفرستم شما بگیر🫤 ساعت پنج عصر اسنپ از کرج!!! خلاصه سرویس شدم تا ساعت ۶:۱۵ غذارو تازه دم گذاشتم🥲 گفتم امام حسن خودت کمک کن غذا اماده شه به افطاری برسه🥺

خدارو شکر همه چیز اکی شد و من ۶:۴۵ خونه مامانیم بودم، غذا عالی شده بود (جاتون خالی)

ساعت ۸ برگشتم خونه تا کم کم اماده شم برم بیمارستان

فکر کردین این روز عادی به همین آسونی تموم میشه؟؟! قطعا خیر چون طرف حساب شما یه ادم بیش فعاله که سرش درد میکنه واسه چالش، ینی زندگی عادی بگذره هم این کرم داره غیر عادیش کنه!!!

اومدم تپسی بگیرم یهو چشمم به آیکون تپسی با همسفر افتاد! چرا که نه؟ تستش کنیم!!

۱۰:۱۵ شب از شرق تهران به سمت مرکز شهر، درخواست تپسی با همسفر!

سریع قبول کرد (اوه مای گاد چه جذاب) ۱۰:۳۰ تپسی جلو خونم بود سوار شدم رفتیم دنبال نفر دوم، دو کوچه بالاتر!

راننده یه پیرمرد بود که دلش میخواست ذره ای تو ترافیک نمونه اما بدتر میشد، همسفر هم یه پیرپسر ترشیده که به معنی واقعی کلمه اسکول بود!!! انقد حرف میزد دراصل انقد اراجیف میگفت که ایرپادمو کردم تو گوشمو به خودم فحش دادم که الان تایم تست کردن آپشن جدید تپسی نبود غزال!!!

پسره به راننده مسیر اشتباه نشون میداد بعد میگفت منکه گفتم اینجا ترافیکش زیاده اما خب عب نداره مجبوریم!!!! (کاش لاس وگاس زندگی میکردمو داشتن هفت تیر عادی بود) 

مسیری که باید برای جفتمون روی هم ۴۰ مین طول میکشید، فقط ۴۰ مین ترافیک تا خونه اون لعنتی احمق شد!!

ساعت ۱۱:۴۵ رسیدم بیمارستان!!

احساس میکنم هر روز زندگی من معادل پنج روز زندگی بقیه ادماس😐

شبتون خوش

بیمارستان ۳

داشتم پست جدید صوفیا راجب پرخوری بعد بیماریشو میخوندم که متوجه خودم شدم؛

من چند روزه نمیخوابم چون شبا همراه بیمارمم و خوابم پریده حتی روزها هم نمیتونم زیاد بخوابم، دیشب بعد گذشت چهار شب، بیهوش شدم ینی یه جوری عمیق خوابیدم که بیمارم منو ساعت چهار صبح بیدار کرد! بیدارم میشدم دوباره میخابیدم ینی پرستار میومد من بیهوش بودم از رو کله ام سرمو وصل میکرد!! (بنده خداها خیلی درکم کردن)

الان از ۶ صبح بیدارم چون باید تختو جمع میکردم و کارای روتین بیمار انجام میشد اما بقدری مست خوابم که اصلا تمرکز ندارم دلم میخواد یه دل سیر بخوابم اونم نه خونه، همینجا

دلم میخواد تخت بیمار بغلیو بدن بهم هیچکس هم نره بیاد بیمارمم حالش خوب باشه و من بخوابم تا ابد ... انقد که سیر شم ... گشنه خواب شدم☹️

- دیشب بقدری هیستریک شده بودم از شرایط که دلم میخواست جیغ بزنم انقد که همه ازم دور شن، منم برم... برم تو خودم... برم یه جا گم شم دست هیچکس بهم نرسه کسی کارم نداشته باشه ... مث بچگیام برم تو کمد دیواری قایم شم☹️ 

خدایا من خسته شدم خیلی فشار رومه ...

- اضطرابم بالاس انقد که حس ناتوانی و سردرگمی بهم میده ...

 

- پرستار خوشگله امروز شیفتشه اما هیجان اونم نمیتونه خوابمو بپرونه ...

بنظرتون چمه؟

خیلی دوست دارم پست بنویسم خصوصا چون تو بیمارستان همش بیکارم

اما انقد نخوابیدم مغزم اصلا فرمان نمیده

به سختی تمرکز میکنم رو هندل کردن کارهای مغازه

میخوام باقی رویا و بیمارستانو بنویسم اما دو خط مینویسم یادم میره چی باید بنویسم!!

تازه فهمیدم خواب چقد اهمیتش ملموسه

- یه چیز عجیب که اتفاق افتاده اینه که مغزم انگاری عادت کرده نخوابه هی فرمان بی خوابی و بیش فعالی میده مثلا این وقت شب بعد اینکه تو سه روز نهایت شش ساعت خوابیدم، حس هیجان و انجام فعالیت دارم!!! (امروز کلا بیرون بودم هم فعالیت جسمی داشتم هم فکری، بدون هیچ استراحتی!! سه شبم هست نخوابیدم چطور ممکنه این حالت؟؟؟)

مورد عجیب دیگه بی میلیم به غذاس، روزها روزه ام. موقع افطار نه ولع دارم نه میل، فقط بخاطر غش نکردن هرچی باشه میخورم برام فرقی نداره اونم خیلی کم

(نه گرسنم میشه نه تشنم!!) 

فک کنم بدنم سر شده!!

خدایا نمیرم🫤

رویا (۱)

نمیدونم این بیمارستان چی داشت که رویا اومد سراغم ... رویا! چیزیکه خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ...

بچه که بودم ینی از چهار سالگی احتمالا؛ هرچیو که دوس داشتم تو رویا تصورش میکردم ... هرچی ... هیچ مرزی نداشت چون مال خودم بود؛ دنیای خودم بود چرا باید مرز میداشت؟ اصلا کسی نمیفهمیدش که بخواد بذارتش رو ترازو! خودمم که به خودم اجازه همه چیو میدادم پس دیگه مرزی نیاز نداشت ... ازاد و رها ... هرآنچه که دلم میخواست بود ... اما واقعیت یه دختر چهار ساله اروم و ساکتو منطقیو سرد و درونگرا!!

 

وای ازون رویاهای شیرین کودکانه نگم براتون که هنوز طعمش زیر حس چشایی ذهنمه😊 جلو بابام رو موتور میشستم رو باک، مامانمم پشت، تو ذهنم مسیرو رو ابرا میرفتم جا موتور، خنک مطبوع نرمو درازکش😁 ابرم کنارش جای خوراکیم داشت (منطق تو رویام تنها مرز بود!!) من اون زمانها خیلی بدغذا و لاغر بودم اما تو رویام خوراکی ها مطابق میل من بود بلال کبابی که نرم باشه همه جاش یه اندازه کباب شده باشه، نمکش اندازه باشه هی نخوای نمک بزنی طعمشو لوث کنه، داغ نباشه یخم نباشه خلاصه اندازه یه پیرزن هفتاد ساله ادا اطوار داشت ذائقم🤣

شش سالم شد رویاهامم متنوعتر شد یه رویایی داشتم که تا همین چندسال پیشم باهام بود و هیچوقت نخواستم بپذیرم اکت جنسیه!!! (این یه مورد سکرت بمونه برام)

از زمانی که خوندن یاد گرفتم رویاهام تقلیدی هم شد؛ رویاهای نویسندرو رویای خودم میکردم؛ خیلی دلچسب نبود اما تجربه بود ... همچنان رویاهای بکر و کودکانه خودمم ادامه داشت تا زمانیکه سنم به بلوغ رسید ...

اینجا رویام فی البداهه اسلیو میسترس بود😐 اینم دو سه ساله فهمیدم، تو رویام دو تا پسر داشتم خوشگل و خوش تیپ حدود ۱۷-۱۸ ساله، یه شوهر نسبتا جوونم داشتم و همش بهشون زور میگفتم میزدمشون، اینام از من حساب میبردن و اقتدارم داشتم!!

واقعا ازین رویا لذت میبردما! هرروز یه سکانس میساختم و ادامه دار بود، با توجه به اتفاقات روزمره لذت های جدید روش پیاده میکردم🫤 خودم یادش میوفتم خجالت میکشم!!! (اخه دختر خوب تو با نیم وجب قد و هیکل ریزه میزه چرا باید سه تا مردو تو رویات بزنی اونم همسر و پسران خیالیتو؟؟؟؟ حالا زدی چرا هرروز؟ چرا لذت؟🫤 من معذرت میخوام از جمع🫤 ) حالا بیشتر این رویارو باز نمیکنم چون صحنه های جدیدی از صنعت ارباب برده رونمایی خواهد شد اونم حدود بیست سال پیش!!!

- من نه برادر دارم نه دایی

کلا اطراف نزدیکم جز بابام مردی نبوده بابامم ادم متمدنی بوده و هست اینکه چرا مردستیز بودمو نمیدونم اما خیلی مردستیز بودم انگاری مردها حق ابا و اجدادیمو خورده بودن که خداییش نخوردن تا حالا ...

.

.

شد پونزده سالم، حالا رویام شد منو دایی بزرگمو دایی کوچیکم!! مامان بابا نداشتم با این دوتا زندگی میکردم تو رویام دختری خودسر و بی مرزو افسار گسیخته بودم که تنها ترسم دایی بزرگم بود اونم بشدت غیرتی و سنتی (من غیرت نمیدونستم چیه چون کسی رو من غیرت نداشت سر همین تو رویام جز لذتهای پرهیجانیم بود که اکثرا روش رویاپردازی میکردم یه جور نقطه عطف!) با کمک دایی کوچیکم که همیشه اسمش حمید بود، دایی سعیدو دور میزدیم اونم تهش میفهمیدو به چوخ میرفتیم🤣 خلاصه این رویا حدود پنج شیش سال ارشد رویاهام بود

- من از سیزده سالگی دوس پسر داشتم اما هیچ جایی تو رویاهام نداشتن

.

.

رفتم دانشگاه ...

ادامه دارد

بیمارستان (۱)

بیمارستان عجب جای عجیبیه !

- پرستارا کلا درحال لاس زدن هستن ینی مریض یا همراه مریض داره پرپر میزنه اونا دارن از جمال هم تعریف میکنن!!

- دکترها فقط درحال سبقت گرفتنن نمیدونم چشونه کلا عجله دارن دیرشون شده کسی هنوز کشف نکرده بین ویزیت این بخش تا بخش بعدی که معمولا ساعت ها طول میکشه، دکترها کجا میرن! (کلا دم اتاق عمل عجله دارن تو بخش عجله دارن سر مریض عجله دارن!!!) 

- تنها قشری که در سکوت و متواضعانه و باحوصله داره کارشو میکنه خدمه بیمارستانها هستن!

- از حراست بیمارستان نگم براتون که حس میکنن خدان و صاحب اختیار تام !!

.

.

.

.

چند روزیه پدرمو اوردیم بیمارستان منم به عنوان همراه پیششم

ادامه دارد ...

 

پرنسس های عصر جدید!!

الان موقع رفتن تو نبود🥺

چرا مردا اینجورین؟

توقع دارن زنها همیشه خوشحال باشن بدون مشکل باشن نیازی نداشته باشن انگاری باید تو بهترین حالتشون تافت زده شن و تقدیم عاقا!!! شن!!!

در غیر اینصورت باشه طرفشونو به حال خودشون رها میکنن میرن میگن هروقت اکی شدی بگو بیام!!!

میخوام نیای وقتی تو درد و مشکلات من نیستی فقط تو روزای خوش منی🤨😒

- طرف اومده میگه عزیزم من میرم خونمون هروقت مشکلاتت حل شد تونستی خونه بمونی برا من غذا بپزی بهم برسی باهم خوش بگذرونیم، برمیگردم!!!

مگه داریم همچین چیزی؟؟؟؟

دستفروش مترو

باز پنج شنبه و روز درمان تراپی گروهی ...

مسیر خونه تا اونجا با متروعه

به طرز عجیبی یه خانوم دستفروش تو مترو داره میگه :

« سوراخ گوش بدون درد با گوشواره روکش طلا ... دو جفت ۱۵۰ تومن

... خانوما دستام سبکه اصلا درد نمیگیره ...»

فقط میتونم بگم پرهاااام!!!