دنیای موازی من

دنیای موازی من

راه دیگه ای هست؟

دلم میخواد با کسی اشنا شم اما حوصله اول رابطرو ندارم

دوس دارم از وسطش شروع شه

مطلب چندشناک

پیشاپیش بابت انتشار چنین مطلب چندشناکی معذرت میخوام ...

برای شام رفتم ازین مغازه های سوخاری کیلویی

غذامو سفارش دادمو مشغول خوردن بودم که دیدم یه اقای نسبتا جوونی سرو صورتشو تو روشویی شست و اومد جلو پیشخون صندوقدار وایساد که سفارش بده،

دیدم همین طوری آب از صورتش میریزه رو میز، با تعجب نگاش میکردم که دیدم یه دستمال کاغذی از رو میزم برداشت و اب صورتشو با پاشیدن رو پیشخون خشک کرد!!!

حالا رو پیشخون چی بود؟ چاقو و چنگالو انواع سس!!!

کل این مراحلم جوری ریلکسانه پیش میرفت که انگار نظیف ترین ادم کره زمین داره غذا سفارش میده!!!

من اصلا بددل نیستم اما همش به این فک میکردم که چطور یه ادم انقد بی شعورو کثیفه!!!

ببینم چقد بلدین

فرق بین «غرور» با «باور داشتن خود» چیست؟

(۲۰ نمره)!

هرچی کشدار شه بدتر میشه

چرا اقایی بعد چهار سال نتونه خانومیو فراموش کنه؟

اصن به هر دلیلی رابطه نشده که بشه و تموم شده

چرا یه سریا پذیرش ندارن؟

چی میشه تو ذهنشون؟؟؟

اصلا نمیفهمم دنبال چی هستی مرد🤦

کلاس زبان

هفته پیش رفتم کلاس زبان ثبتنام کردم تا روحیم بهتر شه

برخلاف تصورم گفتن سطحت اولین کتاب، ترم اخرشه (اولین کتاب انگلیش فایل واقعا مبتدیه برای کسیکه سالها زبان خونده) من اولش بهم برخورد اما بعد گفتم لابد خیلی ساله زبان نخوندم یادم رفته؛ هدف منم صرفا تعامل و یادگیریو عوض شدن روحیس پس بذار غر نزنمو برم معلمشم یه پسر باحال دهه هشتادی بود که واقعا جذبم میکرد

خلاصه سه جلسه رفتمو همه چیز اکی بود تا الان که از اموزشگاه زنگ زدن گفتن سطح شما از کلاس خیلی بالاتره ببخشید و بیا ترم اخر کتاب بعدیو بشین🤣🤣🤣

گفتم میشه بپرسم از کجا فهمیدین؟

گفتن هم تیچر گفته هم بچه ها افسرده شدن گفتن ما سر کلاس نمیفهمیم، ما هم متوجه شدیم اونا سطحشون درسته شما سطحت درست تشخیص داده نشده🤦

خلاصه خیلی خندیدم اما همون سه جلسه ای که رفتم واقعا هم کلاسیامو تیچرشو دوس داشتم☹️☹️☹️ دلم براشون تنگ میشه🥺🥺🥺

.

.

.

چند روز پیش یه فال حافظ برام دراومد که تو همت و قوت بالایی داری اما قدر خودتو نمیدونی و همش تو شک و تردیدی

تصمیم گرفتم شکو بذارم کنار اگه کاریو بلدم یا تواناییو دارم با قدرت انجامش بدمو نترسم از خراب شدن

امان از این کمال گرایی لعنتی!!!

فرزند جدید

این روزا انقد خسته میام خونه که نه میتونم با خودم دردودل کنم (تو دفترم) نه بیام پیش شماها

دلیلشم کار جدیدیه که دو ماهه استارت زدم مث یه نوزاده باید شبانه روزتو براش بذاری من فکر میکردم یک ماهه از اب و گل دراد اما الان میبینم هنوز باید همش بغلش کنم!!!

بابام میگه تو زیاده خواهی! اما من فقط عاشق کار کردنم عاشق فعالیتم عاشق تجربه های جدید، کارها و ادمهای متنوع و هی شروع کردن ...

چه کنم که جسمم پاسخگوی تمایلات ذهنیم نیست ... کم اوردن این روزام سر همینه

.

.

.

دوس دارم بخوابم برای یک ماه توی جنگل بدون موبایل

دنیا همینه نمیخوای هم مجبوری

به مو میرسه اما پاره نمیشه

فقط دق میده!

انقد این سناریو تکرار شده که فهمیدم انگاری اساس خلقته سر همین فقط تلاشمو بیشتر میکنمو صبوریمو

مهد بزرگسال

خوب نبود یه مهدی بود برای بزرگسال؟

مهد بزرگسال!

هر روز خودتو میذاشتی اونجا با کلی همسن و سال خودت میشستی حرف میزدی بازی میکردی فیلم میدیدی خوراکی میخوردی

یه مربی هم بود مراقب بود کم و کسر نداشته باشی طوریت نشه دعوات نشه گریه نکنی

هرروز چهار الی پنج ساعت

ینی این حق ما ادم بزرگا نیست؟

روحم داره می میره

خستگی روحی چطوری برطرف میشه؟ ازین خستگیا که دیگه رمقی نمونده حتی بخوای استراحت کنی ینی استراحت روحیم خوبت نمیکنه☹️

خودکار بیک

سه هفته پیش قبل جنگ با یکی از دوستام رفتم اهواز

سفر کاری بود، اولین بارم بود میرفتم اونجا

سر قضیه چک هام و کلاهبرداری که مسببش دوتا اهوازی بودن حالم ازون شهر بهم میخورد ... سعی کردم بی تفاوت باشمو تحمل کنم تا سفرمون تموم شه ... من شب رفتم هتل و دوستم رفت خونه یکی از اقوامش ... قرار بود فردا بعد نهار راه بیوفتیم ... گفتم ازین فرصت استفاده کنم یکم تو دفترم با خودم حرف بزنم خاطره بنویسم خلوت کنم ... دفترمو دراوردم از چمدون اما هرچی گشتم خودکارمو پیدا نکردم ... ضدحال خوردم دفترو بستم رفتم لابی گفتم میشه به من خودکار قرض بدین؟ گفتن بغل سوپریه خودکار داره ... رفتم سوپر ... اقاهه گفت فقط خودکار بیک دارم گفتم اکیه بدین ... گفت جنسش خوبه بیک ... خندم گرفت تو دلم گفتم نوستالژی تر از بیک وجود نداره بعد داره تبلیغشو میکنه!!! پولشو دادمو برگشتم هتل ... بگذریم که انقد کار پیش اومد که حتی در خودکار بیکو نشد باز کنم چه برسه خاطره و دردودل بنویسم ...

الان بعد اینهمه روز اومدم تو دفترم بنویسم گفتم بذار با خودکار بیک بنویسم ... یه خط نوشتم یه تصاویر خاک خورده ای اومد جلو چشام که از حسش موهای تنم سیخ شد ...

اول راهنماییم ... تابستونه نشستم کنار خالم خونه مامان بزرگم ... خالم با خودکار بیک قرمز و آبی داره جزوه مینویسه خوش خطه، کاغذ بدون خطه ... این دفترهارو عموم از بانک ملت میاره هرسال برامون ... مامانمم داده خالم ... تند تند صفحه ها پر میشه خالم هی مینویسه هرچی میخونه مینویسه تا حفظش شه ازش میپرسم خاله چه درسی میخونی؟ میگه تربیت بدنی

- مگه معلم نیستی پس چرا باز میخونی؟

اگه بخونم مدرک بالاتر بگیرم حقوقم بیشتر میشه

- الان مدرکت چیه؟

لیسانس

- بعدش چی میشه؟

فوق لیسانس

- چرا اینارو مینویسی؟ نمیشه همین طوری بخونی؟

نه خاله جون من باید بنویسم تا تو ذهنم بمونه و شروع میکنه خاطرات نوجوونی و ... خودشو تعریف کردن ...

خالم دو سال شوهرشو بچه هاشو ول کرد اومد خونه مامان بزرگم چون با شوهرش اختلاف داشت ... اون دو سال منو خواهرم انگاری جای بچه هاشو براش پر میکردیم هرروز کنارش میشستیم اونم برامون از هم کلاسیاش از فک و فامیلا از همه جا خاطره تعریف میکرد، منم فقط جزوه نوشتنشو نگاه میکردم

یه وقتایی بالا پشت بوم میرفت میشست درس میخوند ... برام عجیب بود تا حالا تو عمرم بالا پشت بوم نرفته بودم به مامانم میگفتم منم بالا پشت بوم میخوام چرا خونه ما پشت بوم نداره!!! (خونمون یک طبقه بود و یه نردبون چوبی کجو کوله برا پشت بوم داشت که نمیذاشتن من برم بالاش چون خطرناک بود) اما خونه مامانیم دسترسی راحت به پشت بوم داشت و خیلیم باصفا بود ... 

عجب خاطراتی ... عجب حس هایی ... هیچوقت نفهمیدم حسم اون تایم چی بود فقط تو سکوت خالمو نگاه میکردم اونم همیشه میگفت غزال مرموزه 😂 الان که یادم میاد، شاید دلتنگ دختر خاله ای بودم که هم کلاسم بود و هرروز پیش هم بودیم اما قهر خالم باعث شد دو سال نبینمش، شاید غمگین خالم بودم که از درد دوری بچه هاش سرشو گرم درسو کتاب کرده بود تا کسی نفهمه چقد حالش بده ...

یه خودکار بیک چقد میتونه باخودش حسو خاطره بیاره ...

.

‌.

.

راستی وقتی از اهواز برگشتم تهرانو چمدونمو خالی کردم دیدم خودکارم گوشه چمدونه و من ندیده بودمش😊